دونه عشقموندونه عشقمون، تا این لحظه: 4 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره
ابجی جونابجی جون، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره
داداش جونداداش جون، تا این لحظه: 8 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره

خاطرات سومین فرشته مون

سلام.مامان سه تا فرشته ام.خاطرات سومین گل زندگیمونو اینجا مینویسم

غبارروبی

سلام انار مامان. خوبی؟خوشی؟جات راحته؟ دیگه به روزای آخر ماه پنجم رسیدیم و چند روز دیگه وارد ماه ششم میشیم. حرکاتت رو کامل حس میکنم. ماشاءالله چقدر هم پرجنب و جوشی فدات شم. دیروز، جمعه، غبارروبی امامزاده بود. اینجا بعد از غبارروبی، اجازه میدن همه برن داخل ضریح. اولین باری بود که شماهم بودی. رفتیم داخل، زیارت کردیم. منم از گلاب هایی که روی قبر مطهر بود برداشتم و به نیت شفای دردای پهلوم، به پهلوهام کشیدم. دیشب اون درد نفس گیر نبود خداروشکر. یک نفر با نوزادش اومده بود. دعا کردم غبارروبی بعدی، تو بغلم باشی دردونه من. منتظرتیم همگی...
30 شهريور 1398

چکاپ هفته21

سلام دختر کوچولوی من دیروز، رفتیم دکتر برای چکاپ. ازمایش و سونو رو دیدن و گفتن همه چی رو براهه ، خداروشکر.صدای قلب کوچولوتم شنیدم. برای چهار هفته دیگه هم آزمایش نوشتن برامون. دیگه تکون خوردنات محسوس شده. دیروز که بابایی زحمت کشیدن برامون بستنی قدیر قادر خریدن، بعد خوردنش کلی توی دلم وول خوردی. فدای اون دست و پا زدنت عزیز دلم. ان شاءالله که 19 هفته باقیمونده بسلامتی بگذره. راستی، دیروز انتخاب واحد کردم. امیدوارم جوری بدنیا بیای که تا یازدهم بهمن که قراره بریم مشهد امتحان بدیم، هر دوتامون حالمون روبراه شده باشه. به امید اینکه بیست دی بدنیا بیای، این ترم مرخصی نگرفتم خوشگل خانم. رو سفیدم کنی این ترم دوست داریم ...
24 شهريور 1398

محرم و دختر خوش روزی من

سلام دختر ناز من. دهه اول محرم تموم شد و ما هرشب با داداشی و آبجی جونت رفتیم هیئت. کلی هم غذای نذری خوردیم. اما دوتا اتفاق برام جالب بود. روز هشتم محرم، ظهر دعوت بودیم. بابایی گفتن من نمیام ، شما و بچه ها برین. صبح، مامان کوثرسادات زنگ زدن بیاین ظهر خونه ما آش گذاشتم.منم راستش چون با برنج رابطه خوبی ندارم، ترجیح دادم دعوتی رو نریم.و البته اینکه زیاد نشستن خسته ام میکنه و شب توی مراسم روضه اذیت میشدم. خلاصه نرفتیم دعوتی. موقع اذان مغرب، من اومدم خونه که لباسای مشکی آبجی و داداش رو بردارم که دیدم در میزنن.باز کردم دیدم برامون غذای نذری از جلسه ظهر آوردن. قربون امام حسین بشم که حتی وقتی نریم، محروممون نمیکنه. مورد دوم عا...
21 شهريور 1398

عاشورا

سلام گل من. خوبی عزیز مادر؟ امروز عاشوراست. یه غوغایی توی دل بچه شیعه هاست که فقط وقتی بزرگ بشی متوجه میشی. همه به عشق ارباب، مشکی میپوشن . ان شاءالله سال آینده، مشکی تنت میکنم میبرمت مراسم. دیشب، کلی برای صلاح و سلامتت دعا کردم دخترک نازم. بی بی زینب کبری سلام الله علیها، الگوت باشه نازنینم. همگی چشم براهتیم ...
19 شهريور 1398

وسایل نی نی مون

سلام هلوی قشنگم. تقریبا به نیمه راه یکی بودنمون رسیدیم. چند شب پیش، مامان کوثر سادات اومده بودن اینجا، کمک کردن هرچی لباس نوزادی داشتم از توی بقچه در آوردیم. امروز، همه رو ضدعفونی کردم و توی آفتاب پهن کردم. حاصلش شد اینا، که گمونم برای نوزادیت کافی باشه. هرچند آبجی جونیت میگه اینا پسرونه است، چون رنگشون آبی یا سبزه ، اما خب کاریش نمیشه کرد. بخوام دوباره بخرم واقعا اسراف میشه . الانم با کمک آبجی جونیت مرتبشون کردیم که حاصلش شد اینا: لباس زمستونی: سرهمی بهاره   بلوز شلوار بهاره پنج تیکه این مال آبجی بوده اینم بیست تیکه است از همه شون عکس نگرفتم. اونم دست داداشی...
12 شهريور 1398

نی نی مون پسره یا دختر؟؟؟

سلام دونه عشقمون چهارشنبه، خیلی ناگهانی با دوست بابایی رفتیم مشهد که سونو آنومالی رو انجام بدم. آخه اینجا سونوی خانوم نوبت نداشت، سونوگرافی های دیگه هم دکتراش آقان. قرار بود جمعه با باباجون بریم، که بخاطر جلسه بابایی، باباجون گفتن با دوستمون بریم. خلاصه چهارشنبه شب رسیدیم مشهد. پنج شنبه صبح هم آبجی جون رو گذاشتیم پیش عزیز جونی، با داداشی رفتیم بیمارستان بنت الهدی پیش خانم تقوی سونو. نوبت اول بودیم اما دکتر هنوز نیومده بود. تا ساعت ده منتظر شدیم. ساعت ده دکتر اومد و اولین نفر ما رفتیم داخل اتاق برای سونو. هر لحظه منتظر بودم که خانم دکتر خبر سلامتی تو بهم بده شکر خدا قلب، کلیه، معده، مغز و خلاصه تمام اندام های بدن سالم....
9 شهريور 1398
1